دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفتهای تحمل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
در چشم، بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر