در آسمان عشق من نوری نمی تابد چرا؟
یک شب ز رنج زندگی چشمم نمی خوابد چرا؟
من تک درخت صحرای دردم بی برگ و بار افتاده ام
در چشم تنگ دنیا دریغا بی اعتبار افتاده ام
در سایه ی من هرگز نخفته یک رهگذار خسته ای
چون قطره اشکی گویی ز چشم این روزگار افتاده ام
شمعی که بی پروانه شد باید که خود تنها بسوزد
مجنون دشت بی کسی باید که بی لیلا بسوزد
دل را اگر عشقی رسد باید که با محنت بسازد
خرمن چو در اتش فتد باید که بی پروا بسوزد
آن شمع بی پروا منم من، مجنون بی لیلا منم من
طوفان عشقی سرکشم
وان خرمن آتش گرفته در گوشه ی صحرا منم من
دودی ندارد آتشم ،دودی ندارد آتشم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر